طبق نظریه کارن هورنای در یک ساختار خانواذگی ناسالم بسیاری از انرژی های کودک صرف این می شود که چگونه و با چه روشهایی آزار و اذیت ها را از خودش دور کند ؛ بخاطر اینکه در این خانواده کودک مرتب مورد تحقیر و سرزنش است یا اینکه به نیازهای کودک بصورت درستی پاسخ داده نمی شود یعنی اینکه یا ساختار خانواده بشدت سختگیرانه و مستبدانه است ، یا ساختار بشدت سهل گیرانه است که در هردو ساختار استعدادها و توانایی های کودک بصورت طبیعی رشد نمی کند . درچنین ساختاری خود واقعی در پس نقاب هایی که فرد برای مقابله با شرایط ناسالم خانواده به چهره زده است پنهان می شود و بقول کارل یونگ سایه های شخصیتی در انسان شکل می گیرد .
اینکه انسان چه وقت در صدد می آید که از نقاب ها یا سایه های شخصیتی را کنار بگدارد من براساس تحلیل های دبی فورد روان در مانگر آمریکایی به این موضوع خواهم پرداخت .
ایشان در کتاب نیمه تاریک وجود اینگونه مطرح می کند: اغلب ما انسان ها هنگامی که تاب و تحمل درد و رنج بیشتری نداریم ؛ در مسیر رشد گام بر می داریم .
من براساس تجربیات و فشارهای روحی و روانی خودم به تحلیل مطلب بالا می پردازم . زمانی که شخص در یک ساختار بیمار بزرگ می شود نوعی خود کاذب در او شکل می گیرد که کارن هورنای اسم آنها را غرور عصبی می گذارد . این غرور عصبی یک قدرت کاذب را در شخص ایجاد می کند که شخص را به انجام کارهایی وا می دارد فراتر از توان و علاقه و استعداد درونی اش .
یک شخصیت عصبی بقدری آسیب دیده است که چون تحمل دیدن آسیب ها را نداشته و ندارد آنها را در مخفی گاهی بنام ناخودآگاه نگه می دارد و بدتر از همه اینکه همین غرور عصبی در دوران بزرگسالی نقش والد سرزنشگر را برای فرد آسیب دیده بازی می کند . از یک طرف فرد را وادار به انجام کارهایی می کند که مورد علاقه اش نیست یا توانایی انجام آنرا ندارد و از سویی دیگر اورا مورد سرزنش قرار می دهد .
مثلا به شخصی که دارای غرور عصبی مهر طلبانه است از یک طرف واداراش می کند که برود پیش رئیس چاپلوسی یا التماس کند که توبیخی نخورد و ازطرف به او می گوید تو چقدر بدبختی که مجبور شدی بروی و التماس کنی .
اینها همان پیام هایی است که از مخفیگاه ناخودآگاه به سطح می آیند وفردا مورد اذیت و آزار قرار می دهند .
معمولا بعضی از افرادبا توجه به میزان آسیب هایی که در دوران کودکی دیده اند میزان بیشتری ازاین پیام های منفی را در اعماق وجودشان دارند و تازمانی که توانایی جنگیدن با آنها را دارند به انکار آنها می پردازند و آنها را نادیده می گیرند . اما زمانی می رسد که دیگر فرد قادر به جنگدیدن با آنها نیست و توانایی سرکوب کردن آنها را ندارد و اگر شخص به بررسی و حل و فصل آنها نپردازد ، بقدری تحت فشار قرار می گیرد که دچار اختلال می شود . انواع ترسها ، انواع اختلالات روانی حاصل همین پیام ها و آسیب هاست . و لازم است که شخص اقدام به خویشتن نگری کند .
ما نیاز داریم که یکبار دیگر احساس دوران معصومیت خود را دوباره بدست آوریم ؛ همان احساسی که به ما کمک می کند تا خودمان را همانگونه که هستیم بپذیریم ما بایست بتوانیم به گدشته خودمان سفر کنیم و با خوب بد و جودمان به صلح و آشتی برسیم .
نیل دونالد والش در کتاب ” گفتگو با خدا ” می گوید : ” احساس عشق کامل به رنگ سفید شبیه است . بسیاری گمان می کنند که سفید به معنای بی رنگی ست ، در حالی که سفید تمام رنگ ها را در بردارد .
سفید از ترکیب همه رنگ ها ایجاد می شود . به همین ترتیب ، عشق نیز فاقد تنفر ، خشم ، شهوت ، حسادت و پنهان کاری نیست ، بلکه حاصل جمع تمامی احساس هاست ؛ حاصل جمع هر آنچه که هست .
عشق ، فراگیر است . عشق گستره کامل احساسات انسانی را پذیراست ، حتی احساساتی که پنهان می کنیم و یا از آنه می ترسیم . یونگ می گوید : ” من ترجیح می دهم کامل باشم تا خوب “ تاکنون چند نفرازما خود را زیر پا نهاده ایم تا خوب ، دوست داشتی و قابل قبول باشیم ؟
هریک از ما انسان ها همه ویژگیهای انسانی را داریم . چیزی وجود ندارد که ما ببینیم و یا درک کنیم و خود آن نباشیم .
بدلیل اینکه در دوران کودکی برخی از رفتارها و ویژگی های ما مورد تأیید بزرگترهای ما نبوده است ما آنها به عنوان بخشی از وجود خود نپذیرفته ایم و برای همین در وجود ما یکپارچگی وجود ندارد و ما اینجا هستیم که با شناخت مجدد خودمان و پذیرفتن تمامی جنبه های وجودی امان به وحدت و یکپارچگی برسیم .
ما انسان ها نمی توانیم منکر یک بخش ازوجود خودمان باشیم و احساس رضایت درونی کنیم .
حدودا ۱۴سال پیش بود که من به تاریکترین بخش وجود خودم رسیده بودم و یک روز به محض اینکه به منزل رسیدم پراز خشم و عصبانیت تمام کتاب ها را از داخل قفسه ها برداشتم وبه اطراف اتاق پرت کردم و داشتم سر کتاب ها داد می کشیدم و می گفتم وقتی بامطالعه شما من بازهم احساس بدبختی می کنم پس بروید وگم شوید. و زمانی که آرامتر شدم در برابر خدا زانو زدم و با حال زار و گریان گفتم آیا قصد نداری من را نجات دهی ؟ و برای مدت ها خدای مذهب را رها کردم و شروع کردم به ارتباط برقرار کردن با خودم و انگار همان ارتباط های مکررکه با خودم داشتم ؛ من داشتم با دنیای تاریک وجودم برخورد می کردم تا اینکه بالاخره روزی رسید که توانستم بقول یونگ ، از تاریکی ها عبور کنم و به نور و روشنایی برسم و در پرتو همان نور بخش های درونی وجودم و جنبه های مثبت و توانایی هایم را شناسایی کنم و به پرورش استعدادهای خودم بپردازم .