رقصیدن با خدا می تواند ذهن ما را به چالشهای عمیق معنوی بکشاند , چرا که ما بصورت عینی خدا را مشاهده نکرده ایم و نمی توانیم یک تصور ملموس از رقصیدن با خدا داشته باشیم
مقاله رقصیدن با خدا براساس تجربیات شخصی من می باشد و من به این مقاله ازجایگاه تجربیات شخصی خودم پرداخته ام و جایگاه علمی ندارد .
رقصیدن با خدا یکسری باورها , و افکار کاملا درونی می باشد که علیرغم اینکه من فکر می کردم هیچ هماهنگی با یکدیگر نداشته اند من را درهماهنگی با خداوند قرار داده است که من نام آنرا رقصیدن با خدا نام نهاده ام .
زمانهایی که افکار تیره و تار ناشی ازآسیب ها ی روانی برزندگی من سایه سنگین می انداخت تنها چیزی که می توانست من را در یک حرکت موزون قرار دهد رقصیدن با خدا بود , این رقصیدن از میان های های گریه ها و ضجه های من شروع به آغازیدن می کرد.
حتی همان لحظاتی که آهنگ تلخ از ضربه های به ظاهر ناموزون نواخته می شد ومن فکر می کردم تار وپود روانم از هم پاشیده می شود .
دقیقا رقصیدن با خدا آغاز می شد .من نمی دانم سرگشته و حیران کدام کوچه بودم که صدای دلنشین آواز خدامرا جان دیگر بخشید با خود دراندیشه بودم که آبا زمان رقصیدن من با خدا آغاز گشته است .
درگوشه ای بی توجه به رهگذران نشستم و در اندیشه بودم که صدای جانبخش آواز ازکدامین سو می آید که ندایی در من سرگرفت و گفت ای دخترک برخیز وپای برهنه کن و موهایت افشان که نوبت رقصیدن با خدا دیرزمانی هست که به تورسیده است مات و متحیر پاسخ دادم وقت رقصیدن با خدا دیر زمانی هست که آغاز شده و من بی خبر …
آن صدا به من گفت تو که سرگشته و حیران در میان جمعیت به هرسو یی می روی
خدا با آ آواز حزن انگیز دل آشوب تو می باشد ,که مبادا بی توجه از کنارش بگذری او تورا بسوی خود فرا می خواند و تو گاه شاد و گاه غمگین در کوچه ها سرگشته و حیران پر می کشی
آنجا بود که رقصیدن با خدا آغاز گشت تمام پرده ها برافتاد و عریان و برهنه در هستی خود را به نظاره نشستم و آگاهی از آنجا آغاز گشت , هر دری از آگاهی که بر روی من گشوده می شد وجودم لبریز از وحشت می گشت , با خودی مواجه می گشتم که مانند تکه چوبی بر اقیانوس بزرگ درحرکت بود از سبکی نه غرق می شد و از بی قدرتی نمی توانست راهی را پیدا کند و آنجا بود که در دل پرآشوبم هیاهیویی برپا شد که بر کدام صخره خواهم خورد تا اینکه دیدم در کنار صخره ای پهلو زده ام که چشمانم آنرا مانند شبحی هولناک می دید و هرلحظه در درون از وحشت بر خود می لرزیدم و لرزیدن من به رقصیدن با خدا بار ذیگر تبدیل شد و رقصی باشکوه که در خود هرگز سراغ نداشتم از دل ترسهایم بیرون آمد و به خود که آمدم دیدم که جشنی باشکوه بر فراز صخره وجودم برپاگشته است .
واینگونه بود که دررقص با خدا زندگی من آغازی دیگر داشت به سمت ابدیت دست دردست خداوند .
شهناز غفاری وب سایت رازدرون
فروردین ۱۴۰۱
درباره رقصیدن با خدا
منو یاد مولانا انداخت ولی این درک و تعریف از رها کردن و سپردن قشنگ بود من پسندیدم
بهاره خانم سلام متشکرم ازدیدگاه شما